بنگر کجا نشسته ای

روی صندلی خیالم نشسته ای اما لیاقتش را نداری، به فردایت می نگری اما نگاهم را نداری، به زیر دستانت امر می کنی اما عدالتم را نداری، به دنیایت چنان چنگ می زنی گویی که فردایی نداری، پیرمردی پر زعصیانی و فرشتگان را می رانی، قلبی از سنگ داری و فرو دستان را می چزانی، گذشته ات را ز یاد برده ای و فقط آینده را می خوانی، همه را نگفتم، چون نمی خواهی بدانی، صحیح است قدرت داری و فرمان می رانی فقط این را بدان که چند روزی روی صندلی خیالم لم داده ای.


...آناریاک...